( ادامه پست قبل) :
هدیه پنجم:
آنشب شروع قصه ما یک سلام شد
بیچاره دل چه زود به یک خنده خام شد
دیگر بس است عشق به دردم نمی خورد
هر چیز بود بین من و تو تمام شد...
هدیه ششم:
نمی دانم چه رنگی بود عشق اش
ز شیشه یا که سنگی بود عشق اش
خدا رحمت کند آن روزها را
عجب حس قشنگی بود عشق اش
هدیه هفتم:
دلتنگی آفتاب بردش....
آهنگ غریب آب بردش....
تا خواست بفهمد غم ما را...
خمیازه کشید و خواب بردش...
هدیه هشتم:
عمری است چنان ابر بهاری ، ای عشق
گه یار منی و گاه ناری ای عشق
بس است دگر خسته شدم از دستت
...تو کار و زندگی نداری ای عشق......
هدیه نهم:
فکری به غم دلی که افسرد نکرد
یادی ز دلی که دید پژمرد نکرد
انگار نه انگار که آدم هستیم
حتی تره هم برایمان خرد نکرد....
مهدی صفی یاری ...فروردین 87
مهدی صفی یاری ::: چهارشنبه 87/1/21::: ساعت 3:42 عصر
نظرات دیگران: نظر